loading...
اهل سنت وجماعت دهگلان
12345 بازدید : 48 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

 این مطلب صرفا ادای دین و ادای احترام به ساحت مقدس فاتحین ایران زمین میباشد"در برابر زبان یاوه گویان به اسلام پاک كتابسوزى ايران و مصر.

از جمله مسائلى كه لازم است در روابط اسلام و ايران مطرح شود مسأله كتابسوزى در ايران وسيله مسلمين فاتح ايران است. در حدود نيم قرن است كه به‏طور جدى روى اين مسأله تبليغ مى‏شود، تا آنجا كه آنچنان مسلّم فرض مى‏شود كه در كتب دبستانى و دبيرستانى و دانشگاهى و بالأخره در كتب درسى كه جز مسائل قطعى در آنها نبايد مطرح گردد و از وارد كردن مسائل مشكوك در اذهان ساده دانش آموزان و دانشجويان بايد خوددارى شود، نيز مرتب از آن ياد مى‏شود.

اگر اين حادثه واقعيت تاريخى داشته باشد و مسلمين كتابخانه يا كتابخانه‏هاى ايران يا مصر را به آتش كشيده باشند، جاى اين هست كه گفته شود اسلام ماهيتى ويرانگر داشته نه سازنده؛ حداقل بايد گفته شود كه اسلام هر چند سازنده تمدن و فرهنگى بوده است اما ويرانگر تمدنها و فرهنگهايى هم بوده است. پس در برابر خدماتى که به ايران كرده زيانهايى هم وارد كرده است و اگر از نظرى «موهبت» بوده، از نظر ديگر «فاجعه» بوده است.

در اطراف اين مسأله كه واقعاً در ايران كتابخانه‏ها بوده و تأسيسات علمى از قبيل دبستان و دبيرستان و دانشگاه وجود داشته و همه به دست مسلمانان فاتح به باد رفته است، آن اندازه گفته و نوشته‏اند كه براى برخى از افراد ايرانى كه خوداجتهادى در اين باب ندارند كم كم به صورت يك اصل مسلّم در آمده است.

چند سال پيش يك شماره از مجله «تندرست» كه صرفاً يك مجله پزشكى است به دستم رسيد. در آنجا خلاصه سخنرانى يكى از پزشكان بنام ايران در يكى از دانشگاههاى غرب درج شده بود. در آن سخنرانى پس از آنكه به مضمون اشعار معروف سعدى: «بنى آدم اعضاى يك پيكرند» اشاره كرده و اظهار داشته بود كه براى اولين مرتبه اين شاعر ايرانى انديشه جامعه ملل را پرورانده است، به سخنان خود اينچنين ادامه داده بود:

 «يونان قديم مهد تمدن بوده است؛ فلاسفه و دانشمندان بزرگ مانند سقراط ... داشته ولى آنچه بتوان به دانشگاه امروز تشبيه كرد در واقع همان است كه خسرو پادشاه ساسانى تأسيس كرد. و در شوش پايتخت ايران آن روز دارالعلم بزرگى به نام «گندى شاپور» ... اين دانشگاه سالها دوام داشت تا اينكه در زمان حمله اعراب به ايران مانند ساير مؤسسات ما از ميان رفت. و با آنكه دين مقدس اسلام صراحتاً تأكيد كرده است كه علم را حتى اگر در چين باشد بايد به دست آورد، فاتحين عرب برخلاف دستور صريح پيامبر اسلام حتى كتابخانه ملى ايران را آتش زدند و تمام تأسيسات علمى ما را بر باد دادند و از آن تاريخ تا مدت دو قرن، ايران تحت نفوذ اعراب باقى ماند.» «1»

از اين نمونه و از اين دست كه بدون ذكر هيچ گونه سند و مدركى مطالبى اينچنين گفته و نوشته مى‏شود فراوان است. ما پيش از آنكه به تحقيق تاريخى درباره اين مطلب بپردازيم و سخن افرادى را كه به اصطلاح يك سلسله ادلّه نيز رديف كرده‏اند نقد علمى نماييم، در پاسخ اين پزشك محترم كه چنين قاطعانه در يك مجمع پزشكى جهانى- كه على القاعده اطلاعات تاريخى آنها هم از ايشان بيشتر نبوده- اظهار داشته است، عرض مى‏كنيم:

اولًا بعد از دوره يونان و قبل از تأسيس دانشگاه جندى شاپور در ايران، دانشگاه عظيم اسكندريه بوده كه با دانشگاه جندى شاپور طرف قياس نبوده است.

مسلمين كه از قرن دوم هجرى و بلكه اندكى هم در قرن اول هجرى به نقل علوم‏خارجى به زبان عربى پرداختند، به مقياس زيادى از آثار اسكندرانى استفاده كردند. تفصيل آن را از كتب مربوط مى‏توان به دست آورد.

ثانياًدانشگاه جندى شاپور كه بيشتر يك مركز پزشكى بوده، كوچكترين آسيبى از ناحيه اعراب فاتح نديد و به حيات خود تا قرن سوم و چهارم هجرى ادامه داد.

پس از آنكه حوزه عظيم بغداد تأسيس شد، دانشگاه جندى شاپور تحت الشعاع واقع گشت و تدريجاً از بين رفت. خلفاى عباسى پيش از آنكه بغداد دارالعلم بشود، از وجود منجمين و پزشكان همين جندى شاپور در دربار خود استفاده مى‏كردند. ابن ماسويه‏ها و بختيشوع‏ها در قرن دوم و سوم هجرى فارغ التحصيل همين دانشگاه بودند. پس ادعاى اينكه دانشگاه جندى شاپور به دست اعراب فاتح از ميان رفت، از كمال بى‏اطلاعى است.

ثالثاًدانشگاه جندى شاپور را علماى مسيحى كه از لحاظ مذهب و نژاد به حوزه روم (انطاكيه) وابستگى داشتند اداره مى‏كردند. روح اين دانشگاه مسيحى رومى بود نه زردشتى ايرانى. البته اين دانشگاه از نظر جغرافيايى و از نظر سياسى و مدنى جزء ايران و وابسته به ايران بود ولى روحى كه اين دانشگاه را به وجود آورده بود روح ديگرى بود كه از وابستگى اولياى اين دانشگاه به حوزه‏هاى غير زردشتى و خارج از ايران سرچشمه مى‏گرفت، همچنانكه برخى مراكز علمى ديگر در ماوراء النهر بوده كه تحت تأثير و نفوذ بوداييان ايجاد شده بود. البته روح ملت ايران يك روح علمى بوده است ولى رژيم موبدى حاكم بر ايران در دوره ساسانى رژيمى ضدعلمى بوده و تا هرجا كه اين روح حاكم بوده مانع رشد علوم بوده است. به همين دليل در جنوب غربى و شمال شرقى ايران كه از نفوذ روح مذهبى موبدى بدور بوده، مدرسه و انواع علوم وجود داشته است و در ساير جاها كه اين روح حاكم بوده، درخت علم رشدى نداشته است. در ميان نويسندگان كتب ادبى و تاريخى و جغرافيايى درسى براى دبيرستانها كه غالباً بخشنامه وار مطالب بالا را تكرار مى‏كنند، مرحوم دكتر رضازاده شفق- كه هم مردى عالم بود و هم از انصاف بدور نبود- تا حدى رعايت انصاف كرده است. مشارٌاليه در تاريخ ادبيات سال چهارم ادبى در اين زمينه چنين مى‏نويسد:

 «در دوره ساسانى آثار دينى و ادبى و علمى و تاريخى از تأليفات و ترجمه بسيار بوده. نيز از اخبارى كه راجع به شعرا و آوازخوان‏هاى دربارى به ما رسيده است استنباط مى‏شود كه كلام منظوم (شعر) وجود داشته است. باوجود اين، از فحواى تاريخ مى‏توان فهميد كه آثار ادبى در ادوار قديم دامنه بسيار وسيع نداشته بلكه تا حدى مخصوص درباريان و روحانيان بوده است، و چون در اواخر دوره ساسانى اخلاق و زندگانى اين دو طبقه يعنى درباريان و روحانيان با وفور فتنه و فساد دربار و ظهور مذاهب گوناگون در دين فاسد شده بود، لهذا مى‏توان گفت اوضاع ادبى ايران نيز در هنگام ظهور اسلام درخشان نبوده و به واسطه فساد اين دو طبقه ادبيات نيز رو به سوى انحطاط مى‏رفته است.»

رابعاًاين پزشك محترم كه مانند عده‏اى ديگر طوطى وار مى‏گويند «فاتحين عرب كتابخانه ملى ما را آتش زدند و تمام تأسيسات علمى ما را بر باد دادند»، بهتر بود تعيين مى‏فرمودند كه آن كتابخانه ملى در كجا بوده؟ در همدان بوده؟ در اصفهان بوده؟ در شيراز بوده؟ در آذربايجان بوده؟ در نيشابور بوده؟ در تيسفون بوده؟ در آسمان بوده؟ در زير زمين بوده؟ در كجا بوده است؟ چگونه است كه ايشان و كسانى ديگر مانند ايشان كه اين جمله‏ها را تكرار مى‏فرمايند، از كتابخانه‏اى ملى كه به آتش كشيده شد اطلاع دارند اما از محل آن اطلاع ندارند؟.

نه تنها در هيچ مدركى چنين مطلبى ذكر نشده و با وجود اينكه جزئيات حوادث فتوحات اسلامى در ايران و روم ضبط شده، نامى از كتابخانه‏اى در ايران اعم از اينكه به آتش كشيده شده باشد و يا به آتش كشيده نشده باشد در هيچ مدرك تاريخى وجود ندارد، بلكه مدارك خلاف آن را ثابت مى‏كند؛ مدارك مى‏گويند كه در حوزه زردشتى علاقه‏اى به علم و كتابت نبوده است. جاحظ هر چند عرب است ولى تعصب عربى ندارد، به دليل اينكه عليه عرب زياد نوشته است و ما عن قريب از او نقل خواهيم كرد. وى در كتاب المحاسن والاضداد «1» مى‏گويد: «ايرانيان علاقه زيادى به نوشتن كتاب نداشتند، بيشتر به ساختمان علاقه‏مند بودند». در كتاب تمدن ايرانى به قلم جمعى از خاور شناسان‏ «2» تصريح مى‏كند به عدم رواج نوشتن در مذهب زردشت در عهد ساسانى.محققان اتفاق نظر دارند حتى تكثير نسخ اوستا ممنوع و محدود بود. ظاهراًوقتى اسكندر به ايران حمله كرد، از اوستا دو نسخه بيشتر وجود نداشته است كه يكى در استخر بوده و به وسيله اسكندر سوزانيده شده است.

نظر به اينكه درس و مدرسه و سواد و معلومات در آيين موبدى منحصر به درباريان و روحانيان بود و ساير طبقات و اصناف ممنوع بودند، طبعاً علم و كتاب رشد نمى‏كرد، زيرا معمولًا دانشمندان از طبقات محروم برمى‏خيزند نه از طبقات مرفه. موزه گرزاده‏ها و كوزه گرزاده‏ها هستند كه بوعلى و ابوريحان و فارابى و محمد بن زكرياى رازى مى‏شوند نه اعيان زادگان و اشراف زادگان. و بعلاوه، همان‏طور كه مرحوم دكتر شفق يادآور شده است اين دو طبقه هم در عهد ساسانى هر يك به گونه‏اى فاسد شده بودند و از طبقه فاسد انتظار آثار علمى و فرهنگى نمى‏رود.

 امروز در هجوم فرهنگ غربى به فرهنگ اسلامى مى‏بينيم. فرهنگ غربى در ميان مردم ايران «مد» شده و فرهنگ اسلامى از «مد» افتاده است، و به همين دليل در حفظ و نگهدارى آنها اهتمام نمى‏شود. نسخه‏هاى با ارزشى در علوم طبيعى، رياضى، ادبى، فلسفى، دينى در كتابخانه‏هاى خصوصى تا چند سال پيش موجود بوده و اكنون معلوم نيست چه شده و كجاست. قاعدتاً در دكان بقالى مورد استفاده قرار گرفته و يا به تاراج باد سپرده شده است.اما اينكه كتابخانه يا كتابخانه‏هايى بوده و تأسيسات علمى وجود داشته است و اعراب فاتح هنگام فتح ايران آنها را به عمد از بين برده باشند افسانه‏اى بيش نيست.

ابراهيم پورداود كه درجه حسن نيتش روشن است و به قول مرحوم قزوينى با عرب و هرچه از ناحيه عرب است «دشمن» است، دست و پا كرده از گوشه و كنار تاريخ قرائنى بيابد و آن قرائن را كه حتى نام قرينه نمى‏توان روى آنها گذاشت (احياناً با تحريف در نقل) به عنوان «دليل» بر كتابسوزى اعراب فاتح در ايران و بر باد دادن تأسيسات علمى به كار ببرد. بعد از او و تحت تأثير او افرادى كه لااقل از بعضى از آنها انتظار نمى‏رود كه تحت تأثير اين موهوم قرار گيرند از او پيروى كرده‏اند.

مرحوم دكتر معين از آن جمله است‏ «1». مرحوم دكتر معين در كتاب مزديسنا و ادب پارسى آنجا كه نتايج حمله عرب به ايران را ذكر مى‏كند متعرض اين مطلب شده و بيشتر آنچه آورده از پورداود است. آنچه به عنوان دليل ذكر كرده عبارت است از:

 «1. سرجان ملكم انگليسى در تاريخش اين قضيه را ذكر كرده است.

2. در جاهليت عرب مقارن ظهور اسلام مردم بى‏سواد و امّى بودند. مطابق نقل واقدى، در مكه مقارن بعثت حضرت رسول فقط 17 تن از قريش باسواد بودند. آخرين شاعر بدوى عرب «ذوالرمة» باسواد بودن خود را پنهان مى‏كرد و مى‏گفت قدرت نوشتن در ميان ما بى‏ادبى شمرده مى‏شود «2» 3. جاحظ در كتاب البيان والتبيين نقل كرده كه روزى يكى از امراى قبيله قريش كودكى را ديد كه به مطالعه كتاب سيبويه مشغول است. فرياد برآورد كه «شرم بر تو باد! اين شغل آموزگاران و گدايان است». در آن روزگار آموزگارى يعنى تعليم اطفال در ميان عرب بسيار خوار بود زيرا حقوق‏آنان شصت درهم بيش نبود و اين مزد در نظر ايشان ناچيز بود «1» 4. ابن خلدون در فصل «العلوم العقلية و اصنافها» (از مقدمه تاريخش) گويد: وقتى كشور ايران فتح شد كتب بسيارى در آن سرزمين به دست تازيان افتاد. حضرت سعد بن ابى وقاص به حضرت عمربن الخطاب در خصوص آن كتب نامه نوشت و در ترجمه كردن آنها براى مسلمانان رخصت خواست. حضرت عمر بدو نوشت كه آن كتابها را در آب افكند، چه اگر آنچه در آنهاست راهنمايى است خدا ما را به رهنماتر از آن هدايت كرده است، و اگر گمراهى است خدا ما را از شر آن محفوظ داشته. بنابراين آن كتابها را در آب يا در آتش افكندند و علوم ايرانيان كه در آن كتب مدون بود از ميان رفت و به دست ما نرسيد «2». ابوالفرج ابن العبرى در مختصرالدول و عبد اللطيف بغدادى در كتاب الافادة والاعتبار و قفطى در تاريخ الحكماء در شرح حال يحيى نحوى، و حاج خليفه در كشف الظنون و دكتر صفا در تاريخ علوم عقلى از سوختن كتب اسكندريه توسط عرب سخن رانده‏اند، (يعنى اگر ثابت شود كه اعراب فاتح، كتابخانه اسكندريه را سوخته‏اند، قرينه است كه در هر جا كتابخانه‏اى مى‏يافته‏اند مى‏سوخته‏اند. پس بعيد نيست در ايران هم چنين كارى كرده باشند) ولى شبلى نعمان در رساله‏اى به عنوان «كتابخانه اسكندريه» ترجمه فخر داعى، و همچنين آقاى (مجتبى) مينوى در مجله «سخن» 74، صفحه 584 اين قول را (كتابسوزى اسكندريه را) رد كرده‏اند.

5. ابوريحان بيرونى در الآثارالباقية درباره خوارزم مى‏نويسد كه: «چون قتيبة بن مسلم دوباره خوارزم را پس از مرتد شدن اهالى فتح كرد، اسكجموك را بر ايشان والى گردانيد، و قتيبه هركس كه خط خوارزمى مى‏دانست و از اخبار و اوضاع ايشان آگاه بود و از علوم ايشان مطلع، بكلى فانى و معدوم الاثر كرد و ايشان را در اقطار ارض متفرق ساخت و لذا اخبار و اوضاع ايشان به درجه‏اى مخفى و مستور مانده است كه به هيچ وجه وسيله‏اى براى شناختن حقايق امور در آن كشور بعد از ظهور اسلام دردست نيست» «1». ايضاً ابوريحان در همان كتاب نويسد: «و چون قتيبة بن مسلم نويسندگان ايشان (خوارزميان) را هلاك كرد و هربدان ايشان را بكشت و كتب و نوشته‏هاى آنان را بسوخت، اهل خوارزم امّى ماندند و در امورى كه محتاجٌ اليه ايشان بود فقط به محفوظات خود اتكا كردند، و چون مدت متمادى گرديد و روزگار دراز بر ايشان بگذشت امور جزئى مورد اختلاف را فراموش كردند و فقط مطالب كلى مورد اتفاق در حافظه آنان باقى ماند «2» 6. داستان كتابسوزى عبد اللَّه بن طاهر كه دولتشاه سمرقندى در تذكرة الشعرا آورده است.»

اينها مجموع به اصطلاح دلايلى است كه دكتر معين بر كتابسوزى در ايران اقامه كرده است. در ميان اين ادلّه تنها دليل چهارم كه از زبان ابن خلدون نقل شده، بعلاوه با داستان كتابسوزى اسكندريه كه ابن العبرى و بغدادى و قفطى آن را نقل كرده‏اند و با آنچه حاجى خليفه در كشف الظنون آورده مورد تأييد قرار گرفته است قابل بررسى است.

دليل هفتمى هم هست كه دكتر معين متعرض آن نشده ولى جرجى زيدان و بعضى نويسندگان ايرانى، فراوان آن را يادآورى مى‏كنند و دليل بر ضديت عرب با كتاب و كتابت و علم گرفته مى‏شود، و آن اينكه خليفه دوم به شدت جلو كتابت و تأليف كتاب را گرفته و با طرح شعار «حسبنا كتاب اللَّه» (ما را قرآن بس است) به شدت تأليف و تصنيف را ممنوع اعلام كرده بود و هركس دست به چنين كارى مى‏زد، جرم شناخته مى‏شد.اين ممنوعيت تا قرن دوم ادامه يافت و در قرن دوم به حكم جبر زمان شكسته شد.

بديهى است مردمى كه به خودشان لااقل تا صد سال اجازه تأليف و تصنيف ندهند، محال است كه به تأليفات و تصنيفات اقوام مغلوبه اجازه ادامه وجود در آن مدت داده باشند.

ما نخست ادلّه‏اى كه مرحوم دكتر معين آورده‏اند به استثناى دليل چهارم ايشان، نقد و بررسى مى‏كنيم و سپس به هفتمين دليل مى‏پردازيم. آنگاه به تفصيل وارد چهارمين دليل دكتر معين مى‏شويم.اما دليل اول، يعنى گفته‏هاى سرجان ملكم. اينها همانهاست كه ما قبلًا تحت عنوان «اظهارنظرها» و تحت عنوان «مزديسنا و ادب پارسى» نقل كرديم و بى اعتبارى آنها را روشن نموديم. سرجان ملكم ظاهراً در قرن 13 هجرى مى‏زيسته و ناچار گفته هايش درباره حادثه‏اى كه در حدود سيزده قرن با او فاصله تاريخى دارد بايد به يك سند تاريخى مستند باشد و نيست. بعلاوه او آنچنان تعصب ضداسلامى خود را آشكار ساخته است كه كوچكترين اعتبارى به گفته‏اش باقى نمى‏ماند.

او مدعى است كه پيروان پيامبر عربى شهرهاى ايران را با خاك يكسان كردند (دروغى كه در قوطى هيچ عطارى پيدا نمى‏شود). عجب است كه دكتر معين گفتار سراسر نامربوط سرجان ملكم را به عنوان يك دليل ذكر مى‏نمايد.

اما مسأله «امّيّت» و بى‏سوادى عرب جاهلى مطلبى است كه خود قرآن هم آن را تأييد كرده است، ولى اين چه دليلى است؟! آيا اينكه عرب جاهلى بى‏سواد بوده، دليل است كه عرب اسلامى كتابها را سوزانيده است؟ بعلاوه، در فاصله دوره جاهلى و دوره فتوحات اسلامى كه ربع قرن تقريباً طول كشيد، يك نهضت قلم وسيله شخص پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله در مدينه به وجود آمد كه حيرت‏آور است.

اين عرب جاهلى به دينى رو آورد كه پيامبر آن دين «فديه» برخى اسيران را كه خواندن و نوشتن مى‏دانستند، «تعليم» اطفال مسلمين قرار داد. پيامبر آن دين برخى اصحاب خود را به تعليم زبانهاى غيرعربى از قبيل سريانى و عبرى و فارسى تشويق كرد. خود گروهى در حدود بيست نفر «دبير» داشت و هر يك يا چند نفر را مسؤول دفتر و كارى قرار داد «1». اين عرب جاهلى به دينى رو آورد كه كتاب آسمانى‏اش به قلم و نوشتن سوگند ياد كرده است‏ (قلم/ 1).«2» و وحى آسمانى‏اش با «قرائت» و «تعليم» آغاز گشته است‏ (علق/ 1- 5).«3». آيا روش پيغمبر و تجليل قرآن از خواندن و نوشتن ودانستن در عرب جاهلى كه مجذوب قرآن و پيغمبر بود، تأثيرى در ايجاد حس خوش بينى نسبت به كتاب و كتابت و علم و فرهنگ نداشته است؟!.

اما داستان تحقير قريش و ساير عربان آموزگارى و معلمى را. مى‏گويند: قريش و عرب تعليم اطفال را خوار مى‏شمردند و كار معلمى را پست مى‏شمردند، بلكه اساساً سواد داشتن را ننگ مى‏دانستند.

اولًا در خود آن بيان تصريح شده كه كار معلمى به علت كمى درآمد خوار شمرده شده است، يعنى همان چيزى كه امروز در ايران خودمان شاهد آن هستيم.

آموزگاران و روحانيان جزء طبقات كم درآمد جامعه‏اند و احياناً بعضى افراد به همين جهت تغيير شغل و مسؤوليت مى‏دهند.

اگر يك آموزگار يا روحانى جوان به خواستگارى دخترى برود و آن دختر، خواستگارى هم از كسبه و يا طبقه مقاطعه كار و بسازوبفروش هر چند بى سواد داشته باشد، خانواده دختر ترجيح مى‏دهند كه دختر خود را به آن كاسب يا مقاطعه كار بدهند تا آن آموزگار يا روحانى. چرا؟ آيا به علت اينكه علم و معنويت را خوار مى‏شمرند؟ البته نه، ربطى به تحقير علم ندارد؛ دختر به چنين طبقه‏اى دادن قدرى فداكارى مى‏خواهد و همه آماده اين فداكارى نيستند.

عجبا، مى‏گويند به دليل اينكه فردى از قريش كتابخوانى كودكى را تحقير كرده پس عرب مطلقاً دشمن علم و كتابت بوده، پس به هر جا پايش رسيده كتابها را آتش زده است. اين درست مثل اين است كه بگويند به دليل اينكه عبيد زاكانى اديب و شاعر ايرانى گفته است:

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم‏ كاندر طلب راتب يك روزه بمانى‏ رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز تا داد خود از مهتر و كهتر بستانى‏ پس مردم ايران عموماً دشمن علم و مخالف سوادآموزى هستند و هر جا كتاب و كتابخانه به دستشان بيفتد آتش مى‏زنند، و برعكس طرفدار مطربى و مسخرگى مى‏باشند، يا بگويند به دليل اينكه ابوحيان توحيدى در اثر فقر و تنگدستى تمام كتابهاى خود را سوزانيد، پس مردم كشورش دشمن علم و سوادند.

اما آنچه ابوريحان درباره خوارزم نقل كرده است، هر چند مستند به سندى‏نيست و ابوريحان مدرك نشان نداده است، ولى نظر به اينكه ابوريحان مردى است كه علاوه بر ساير فضايل، محقق در تاريخ است و به گزاف سخن نمى‏گويد و فاصله زمانى زيادى ندارد- زيرا او در نيمه دوم قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم مى‏زيسته است و خوارزم در زمان وليد بن عبد الملك در حدود سال 93 فتح شده است و بعلاوه خود اهل خوارزم بوده است- بعيد نيست كه درست باشد.

اما آنچه ابوريحان نقل كرده، اولًا مربوط به خوارزم و زبان خوارزمى است نه به كتب ايرانى كه [به‏] زبان پهلوى يا اوستا يى بوده است.

وثانياًخود ابوريحان در مقدمه كتاب صيدلة يا صيدنه كه هنوز چاپ نشده، درباره زبانها و استعداد آنها براى بيان مفاهيم علمى بحث مى‏كند و زبان عربى را بر فارسى و خوارزمى ترجيح مى‏دهد و مخصوصاً درباره زبان خوارزمى مى‏گويد: اين زبان به هيچ وجه قادر براى بيان مفاهيم علمى نيست؛ اگر انسان بخواهد مطلبى علمى با اين زبان بيان كند، مثل اين است كه شترى بر ناودان آشكار شود «1»بنابراين اگر واقعاً يك سلسله كتب علمى قابل توجه به زبان خوارزمى وجود داشت، امكان نداشت كه ابوريحان تا اين اندازه اين زبان را غيروافى معرفى كند.

كتابهايى كه ابوريحان اشاره كرده، يك عده كتب تاريخى بود و بس. رفتار قتيبة بن مسلم با مردم خوارزم- كه در دوره وليد بن عبد الملك صورت گرفته نه در دوره خلفاى راشدين- اگر داستان اصل داشته باشد و خالى از مبالغه باشد «2»، رفتارى ضدانسانى و ضداسلامى بوده و با رفتار ساير فاتحان اسلامى كه ايران و روم را فتح كردند و غالباً صحابه رسول خدا و تحت تأثير تعليمات آن حضرت بودند تباين دارد. عليهذا كار او را كه در بدترين دوره‏هاى خلافت اسلامى (دوره امويان) صورت گرفته نمى‏توان مقياس رفتار مسلمين در صدر اسلام كه ايران را فتح كردند قرار داد.

به هرحال آنجا كه احتمال مى‏رود كه در ايران تأسيسات علمى و كتابخانه وجود داشته است، تيسفون يا همدان يا نهاوند يا اصفهان يا استخر يا رى يا نيشابور يا آذربايجان است، نه خوارزم؛ زبانى كه احتمال مى‏رود به آن زبان كتابهاى علمى‏وجود داشته زبان پهلوى است نه زبان خوارزمى. در دوره اسلام كتابهاى ايرانى كه به عربى ترجمه شد از قبيل كليله ودمنه وسيله ابن مقفّع و قسمتى از منطق ارسطو وسيله او يا پسرش، از زبان پهلوى بوده نه زبان خوارزمى يا زبان محلى ديگر.

كريستن سن مى‏نويسد:

 «عبد الملك بن مروان دستور داد كتابى از پهلوى به عربى ترجمه كردند.» «1»

اينكه با حمله يك يورشگر، آثار علمى زبانى بكلى از ميان برود و مردم يكسره به حالت «امّيّت» و بى‏سوادى و بى‏خبرى از تاريخ گذشته‏شان برآيند، ويژه زبانهاى محدود محلى است. بديهى است كه هرگز يك زبان محدود محلى نمى‏تواند به صورت يك زبان علمى درآيد و كتابخانه‏اى حاوى انواع كتب پزشكى، رياضى، طبيعى، نجومى، ادبى، مذهبى با آن زبان تشكيل شود.

اگر زبانى به آن حد از وسعت برسد كه بتواند كتابخانه از انواع علوم تشكيل دهد، با يك يورشْ مردمش يكباره تبديل به مردمى امّى نمى‏گردند. حمله‏اى از حمله مغول وحشتناكتر نبوده است؛ قتل عام به معنى حقيقى در حمله مغول رخ نمود، كتابها و كتابخانه‏ها طعمه آتش گرديد، ولى هرگز اين حمله وحشتناك نتوانست آثار علمى به زبان عربى و فارسى را بكلى از ميان ببرد و رابطه نسل بعد از مغول را با فرهنگ قبل از مغول قطع نمايد، زيرا آثار علمى به زبان عربى و حتى به زبان فارسى گسترده‏تر از اين بود كه با چندين قتل عام مغول از بين برود. پس معلوم است كه آنچه در خوارزم از ميان رفته جز يك سلسله آثار ادبى و مذهبى زردشتى كه از محتواى اين نوع كتب مذهبى آگاهى داريم نبوده است، و ابوريحان هم بيش از اين نگفته است. دقت در سخن ابوريحان مى‏رساند كه نظرش به كتب تاريخى و مذهبى است.

اما داستان كتابسوزى عبد اللَّه بن طاهر. اين داستان شنيدنى است و عجيب است كه دكتر معين اين داستان را به عنوان دليل يا قرينه‏اى بر كتابسوزى ايران وسيله اعراب فاتح ايران آورده است. عبد اللَّه پسر طاهر ذواليمينين سردار معروف ايرانى زمان مأمون است كه فرماندهى لشكر خراسان را در جنگ ميان امين و مأمون، پسران هارون الرشيد به حمايت مأمون بر عهده داشت و بر على بن عيسى‏كه عرب بود و فرماندهى سپاه عرب را به حمايت از امين داشت پيروز شد و بغداد را فتح كرد و امين را كشت و ملك هارونى را براى مأمون مسلّم كرد.

خود طاهر شخصاً ضدعرب بود. به علان شعوبى كه در بيت الحكمه هارون كار مى‏كرد و كتابى در «مثالب عرب» يعنى در ذكر زشتيها و عيبهاى عرب نوشت، سى هزار دينار يا سى هزار درهم جايزه داد «1». پسرش عبد اللَّه كه كتابسوزى مستند به اوست، سرسلسله طاهريان است؛ يعنى براى اولين بار وسيله او خراسان اعلام استقلال كرد و يك دولت مستقل ايرانى تشكيل گرديد.

عبد اللَّه مانند پدرش طبعاً روحيه ضدعرب داشت. در عين حال شگفتى تاريخ و شگفتى اسلام را ببينيد: همين عبد اللَّه ايرانى ضدعرب كه از نظر قوت و قدرت به حدى رسيده كه در مقابل خليفه بغداد اعلام استقلال مى‏كند، كتابهاى ايرانى قبل از اسلام را به عنوان اينكه با وجود قرآن همه اينها بيهوده است مى‏سوزاند.

 «روزى شخصى به دربار عبد اللَّه بن طاهر در نيشابور آمد و كتابى فارسى از عهد كهن تقديم داشت. چون پرسيدند چه كتابى است؟ پاسخ داد: داستان وامق و عذراست و آن قصه شيرين را حكما به رشته تحرير آورده و به انوشيروان اهدا نموده‏اند. امير گفت: ما قرآن مى‏خوانيم و نيازى به اين كتب نداريم. كلام خدا و احاديث ما را كفايت مى‏كند. بعلاوه اين كتاب را مجوسان تأليف كرده‏اند و در نظر ما مطرود و مردود است. سپس بفرمود تا كتاب را به آب انداختند و دستور داد هر جا در قلمرو او كتابى به زبان فارسى به خامه مجوس كشف شود نابود گردد.» «2»چرا چنين كرد؟ من نمى‏دانم؛ به احتمال فراوان عكس العمل نفرتى است كه ايرانيان از مجوس داشتند. به هرحال اين كار را عبد اللَّه بن طاهر ايرانى كرد نه عرب.

آيا مى‏توان كار عبد اللَّه را به حساب همه ايرانيان گذاشت كه اساساً چنين تفكرى داشتند كه هر كتابى غير از قرآن به دستشان مى‏افتاد مى‏سوختند؟ باز هم نه.

كار عبد اللَّه كار ناپسندى بوده است، اما دليل مدعاى ماست كه گفتيم هرگاه فرهنگى مورد هجوم فرهنگ ديگر قرار مى‏گيرد، پيروان و علاقه مندان به فرهنگ‏جديد به نحو افراط و زيانبارى آثار فرهنگ كهن را مورد بى‏اعتنايى قرار مى‏دهند.ايرانيان كه از فرهنگ جديد اسلامى سخت به وجد آمده بودند علاقه‏اى نسبت به فرهنگ كهن نشان ندادند بلكه در فراموشانيدن آن عمد به كار بردند.از ايرانيان رفتارهايى نظير رفتار عبد اللَّه بن طاهر كه در عين تنفر از تعصب عربى كه مى‏خواهد خود را به عنوان يك نژاد و يك خون بر مردم تحميل كند، نسبت به اسلام تعصب ورزيده‏اند و اين تعصب را عليه آثار مجوسيت به كاربرده‏اند، فراوان ديده مى‏شود.

و اگر مقصود از استدلال به كتابسوزى عبد اللَّه بن طاهر اين است كه چنين كارهايى در جهان سابقه دارد، احتياجى به چنين استدلالى نيست. جهان شاهد كتابسوزيها بوده و هست. در عصر ما احمد كسروى جشن كتابسوزان داشت.

مسيحيان در فاجعه اندلس و قتل عام مسلمانان هشتاد هزار كتاب را به آتش كشيدند «1». جرجى زيدان مسيحى اعتراف دارد كه صليبيان مسيحى در حمله به شام و فلسطين سه ميليون كتاب را آتش زدند«2». تركان در مصر كتابسوزى كردند «3». سلطان محمود غزنوى در رى كتابسوزى كرد «4». مغول كتابخانه مرو را آتش زدند «5». زردشتيان در دوره ساسانى كتابهاى مزدكيه را آتش زدند «6». اسكندر كتب ايرانى را آتش زد «7». روم آثار ارشميدس رياضيدان معروف را طعمه آتش ساخت‏«8». بعداً درباره آتش سوزى كتابخانه اسكندريه وسيله مسيحيان بحث خواهيم كرد.

جرج سارتون در تاريخ علم مى‏گويد:

 «پروتاگوراس سوفسطايى يونانى در يكى از كتابهاى خود درباره حق و حقيقت بحث كرد و گفت: و اما خدايان، نمى‏توانم بگويم هستند و نمى‏توانم‏بگويم نيستند. بسيار چيزهاست كه ما را از فهم اين مطلب مانع مى‏شود.اولين آنها تاريكى خود موضوع است، و ديگر اينكه عمر آدمى كوتاه است.»

سارتون مى‏گويد:

 «همين مطلب باعث شد كه كتابهاى او را در سال چهارصد و يازده پيش از ميلاد در وسط ميدان شهر سوزاندند و اين نخستين نمونه ثبت شده كتابسوزى در تاريخ است.» اكنون نوبت آن است كه به نقد دليل چهارم دكتر معين بپردازيم. ايشان به شكلى نقل كرده‏اند كه گويى ابن خلدون قاطعانه درباره كتابسوزى ايران نظر داده است و گويى در نقل ابوالفرج ابن العبرى و عبد اللطيف بغدادى و قفطى و حاجى خليفه هم هيچ گونه خللى نيست، در صورتى كه ايشان قطعاً مى‏دانسته‏اند كه محققين اروپا اخيراً بى‏پايگى و بى‏اساسى كتابسوزى اسكندريه را وسيله مسلمين به وضوح به اثبات رسانيده‏اند ولى ايشان تنها به نقل انكار شبلى نعمان و مينوى قناعت كرده و رد شده‏اند، بدون اينكه به دليلهاى قاطع آنها توجه كنند.

اكنون ما به‏طور خلاصه نظريات محققين را درباره كتابسوزى اسكندريه به اضافه نكاتى كه به نظر خود ما رسيده نقل مى‏كنيم، سپس به نقد آنچه به ابن خلدون و حاجى خليفه درباره كتابسوزى ايران نسبت داده شده مى‏پردازيم /به‏طور خصوص (يعنى فتوحات يك منطقه خاص) از اواخر قرن دوم تدوين شده و آن كتب در اختيار ماست. راجع به فتح اسكندريه بالأخص، علاوه بر مورخين اسلامى چند نفر مسيحى نيز فتح اين شهر را به دست اعراب با تفصيل فراوان نقل كرده‏اند. در هيچ يك از كتب اسلامى يا مسيحى يا يهودى و غير اينها كه قبل از جنگهاى صليبى تأليف شده، نامى از كتابسوزى اسكندريه يا ايران در ميان نيست.

تنها در اواخر قرن ششم هجرى و اوايل قرن هفتم است كه براى اولين بار عبد اللطيف بغدادى كه مردى مسيحى است در كتابى به نام‏ الافادة والاعتبار فى الامور المشاهدة والحوادث المعاينة بارض مصر (كه موضوع آن امور و حوادثى است كه شخصاً مشاهده كرده است و در حقيقت سفرنامه است) آنجا كه عمودى را به نام «عمودالسوادى» در محل سابق كتابخانه اسكندريه توصيف مى‏كرده گفته است:

 «و گفته مى‏شود كه اين عمود يكى از عمودهايى است كه بر روى آنها رواقى استوار بوده و ارسطو در اين رواق تدريس مى‏كرده و دارالعلم بوده و در اينجا كتابخانه‏اى بوده كه عمروعاص به اشاره خليفه آن را سوخته است.»

عبد اللطيف بيش از اين نمى‏خواسته بگويد كه در افواه مردم (و لابد مسيحيان هم كيش او) چنين شايعه‏اى بر سر زبانهاست بدون آنكه بخواهد آن را تأييد كند، زيرا سخن خود را با «و يذكر» (چنين گفته مى‏شود، چنين بر سر زبانهاست) آغاز كرده است. همه مى‏دانيم كه در نقل روايت تاريخى يا حديثى، ناقل اگر سندى داشته باشد مطلب را با ذكر سند نقل مى‏كند، آنچنانكه طبرى از مورخين و همچنين غالب محدثين انجام مى‏دهند. بهترين نوع نقل همين نوع است؛ خواننده را امكان مى‏دهد كه در صحت و سقم نقل تحقيق كند و اگر سند را صحيح يافت بپذيرد. و اگر ناقل بدون ذكر سند و مأخذ نقل كند، دوگونه است: گاهى به صورت ارسال مسلّم نقل مى‏كند، مثلًا مى‏گويد در فلان سال فلان حادثه واقع شد، و گاه مى‏گويد: گفته مى‏شود، يا گفته شده است، يا چنين مى‏گويند كه در فلان سال فلان حادثه واقع شد.

اگر به صورت اول بيان شود نشانه اين است كه خود گوينده به آنچه نقل كرده اعتماد دارد ولى البته ديگران به اين گونه نقلها كه مدرك و مأخذ و سند نقل نشده اعتماد نمى‏كنند. علماى حديث چنين احاديثى را معتبر نمى‏شمارند. محققين اروپايى نيز به نقلهاى تاريخى بدون مدرك و مأخذ اعتنايى نمى‏كنند و آن را غيرمعتبر مى‏شمارند.حداكثر اين است كه مى‏گويند فلان شخص چنين نقلى در كتاب خود كرده اما مأخذ و مدرك نشان نداده؛ يعنى اعتبار تاريخى ندارد.

اما اگر به صورت دوم بيان شود كه خود ناقل به صورت «گويند» يا «چنين مى‏گويند» يا «گفته شده است» و امثال اينها (به اصطلاح با صيغه فعل مجهول) بيان [كند] نشان اين است كه حتى خود گوينده نيز اعتبارى براى اين نقل قائل نيست.

عده‏اى معتقدند كه كلمه «قيل» (گفته شده است) در نقلها، تنها نشانه عدم اعتماد ناقل نيست، اشاره به بى‏اعتبارى آن نيز هست.

عبد اللطيف اين داستان را به صورت سوم نقل كرده كه لااقل نشانه آن است كه خود او به آن اعتماد نداشته است. بعلاوه، بعيد است كه عبد اللطيف اين قدر بى‏اطلاع بوده كه نمى‏دانسته است ارسطو پايش به مصر و اسكندريه نرسيده، تا چه رسد كه در آن رواق تدريس كرده باشد، بلكه اساساً اسكندريه بعد از ارسطو تاسيس شده، زيرا اسكندريه بعد از حمله اسكندر به مصر تأسيس شد. طرح اين شهر در زمان اسكندر ريخته شد و شايد هم در زمان او آغاز به ساختمان شد و تدريجاً به صورت شهر درآمد. ارسطو معاصر اسكندر است.

پس خواه عبد اللطيف شخصاً به اين نقل اعتماد داشته و خواه نداشته است، اين نقل ضعف مضمونى دارد؛ يعنى مشتمل بر مطلبى است كه از نظر تاريخى قطعاً دروغ است و آن تدريس ارسطو در رواق است. اگر يك نقل و يك روايت مشتمل بر چند مطلب باشد كه برخى از آنها قطعاً دروغ باشد، نشانه اين است كه باقى هم از همين قبيل است. سوخته شدن كتابخانه اسكندريه وسيله مسلمين، از نظر اعتبار نظير تدريس ارسطو در آن محل است.

پس نقل عبد اللطيف، هم ضعف سند دارد زيرا فاقد سند و مدرك است، و هم ضعف مضمونى دارد زيرا مشتمل بر يك دروغ واضح است، و هم ضعف بيانى دارد زيرا به گونه‏اى بيان شده كه نشان مى‏دهد خود او هم به آن اعتماد ندارد.

علاوه بر همه اينها، اگر عبد اللطيف در عصر فتح اسكندريه مى‏زيست (قرن اول هجرى) و يا لااقل در عصر مورخينى مى‏زيست كه فتوحات اسلامى از جمله فتح اسكندريه را به طريق روايت از ديگران در كتب خود گردآورده‏اند (قرن دوم تا چهارم هجرى)، اين احتمال مى‏رفت كه اتفاقاً عبد اللطيف با افرادى برخورده كه بى واسطه يا مع الواسطه شاهد جريان بوده‏اند و براى عبد اللطيف نقل كرده‏اند وديگران به چنين افرادى بر نخورده‏اند، ولى عبد اللطيف كتاب خود را در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم تأليف كرده است‏ «1»؛ يعنى با حادثه فتح اسكندريه كه در حدود سالهاى 17 و 18 هجرى واقع شده نزديك به ششصدسال فاصله دارد و در همه اين ششصدسال در هيچ كتاب تاريخى و از زبان هيچ مورخى اعم از مسلمان و مسيحى و يهودى و غيره ديده و شنيده نشده؛ يكمرتبه بعد از اين مدت طولانى در كتاب عبد اللطيف ديده مى‏شود. اين جهت، نقل عبد اللطيف را از حد يك نقل بى سند (و به اصطلاح «خبر مرسل») هم پايين‏تر مى‏برد و به صورت نقلى در مى‏آورد كه قرائن خارجى بر دروغ بودن آن هست.

از همه اينها بالاتر اينكه تواريخ شهادت مى‏دهند كه اساساً كتابخانه اسكندريه چندين بار قبل از آنكه اسكندريه به دست مسلمانان فتح شود مورد تاراج و يغما و حريق واقع شده و هنگامى كه مسلمين اسكندريه را فتح كردند اساساً كتابخانه‏اى به صورت سابق وجود نداشت و تنها كتابهايى در دست افرادى بوده كه مسلمين در قرنهاى دوم تا چهارم هجرى از آن كتابها استفاده كردند.اينجا بار ديگر مثل معروف مصداق پيدا مى‏كند كه شخصى گفت: «امامزاده يعقوب را گرگ بر روى مناره دريد». ديگرى گفت: امامزاده نبود و پيغمبرزاده بود، يعقوب نبود و يوسف بود، بالاى مناره نبود و ته چاه بود، تازه اصل مطلب دروغ است، گرگ يوسف را ندريد. من اينجا زمام سخن را به ويل دورانت، مورخ معروف جهانى تاريخ تمدن مى‏دهم. ويل دورانت مى‏گويد:

 «از جمله دلايل ضعف اين روايت (روايت عبد اللطيف) اين است كه:

1. قسمت مهم كتابخانه اسكندريه را مسيحيان متعصب به دوران اسقف «توفينس» به سال 392 ميلادى (در حدود 250 سال قبل از فتح اسكندريه به دست مسلمين) سوزانيده بودند.

2. در مدت پنج قرن‏ كه از وقوع تا ثبت حادثه مفروض در كتاب عبد اللطيف فاصله بود، هيچ يك از مورخان درباره آن سخن نياورده‏اند در صورتى كه «اوتكيوس» مسيحى كه به سال 322 هجرى (933 ميلادى)اسقف بزرگ اسكندريه بود، فتح اين شهر را به دست عربان با تفصيل فراوان نقل كرده است. به همين جهت غالب مورخان اين قضيه را نمى‏پذيرند و آن را افسانه مى‏پندارند. نابودى كتابخانه اسكندريه كه به تدريج انجام شد از حوادث غم‏انگيز تاريخ جهان بود.» ويل دورانت مراحل تدريجى نابودى اين كتابخانه را وسيله مسيحيان در تاريخ تمدن ذكر كرده است. علاقه مندان مى‏توانند به مجلدات ششم و نهم و يازدهم ترجمه فارسى تاريخ تمدن مراجعه كنند.

گوستاو لوبون در تمدن اسلام و عرب مى‏گويد:

 «سوزانيدن كتابخانه اسكندريه كه آن را به فاتحين اسلام نسبت داده‏اند جاى بسى تعجب است كه يك چنين افسانه موهومى چگونه در اين مدت متمادى به شهرت خود باقى مانده است و آن را تلقى به قبول نموده‏اند. ولى امروز بطلان اين عقيده به ثبوت پيوسته و معلوم و محقق گرديده است كه خود نصارى پيش از اسلام همچنانكه همه معابد و خدايان اسكندريه را با كمال اهتمام منهدم نموده‏اند، كتابخانه مزبور را نيز سوزانيده بر باد دادند، چنانكه در زمان فتح اسلام از كتابهاى مزبور چيزى باقى نمانده بود تا آن را طعمه حريق سازند.

شهر اسكندريه از زمان بناى آن كه در 332 پيش از ميلاد صورت گرفته تا زمان فتح مسلمين يعنى تا مدت هزار سال، يكى از شهرهاى معظم و مهم دنيا به شمار مى‏رفت.

در عصر ملوك بطالسه تمام حكما و فلاسفه دنيا در اين شهر جمع شده، مدارس و كتابخانه‏هاى مهمى تأسيس كرده بودند ولى آن ترقيات علمى آنقدر دوام پيدا نكرد، چندانكه در سال 48 قبل از مسيح روميان تحت سردارى «سزار» به اسكندريه حمله برده لطمه زيادى به حيات علمى آن وارد ساختند. اگرچه در سلطنت روميان دوباره اين شهر ترقى كرده اهميتى بسزا پيدا نمود، لكن اين ترقى موقتى بوده است، زيرا در اهالى، جنون مناقشات مذهبى پيدا شده و با وجود جلوگيرى‏هاى سفاكانه‏

امپراطوران روم، روزانه بر شدت آن مى‏افزود تا زمانى كه ديانت مسيح مذهب رسمى مملكت قرار گرفت. آن وقت تئودور حكم كرد تمام معابد و مجسمه‏هاى خدايان و كتابخانه‏هاى بت پرستان‏  را با خاك يكسان نمودند.» پس از گرايش روم شرقى به مسيحيت، سايه مسيحيت- كه تدريس علوم و فلسفه را برخلاف اصول دين مسيح مى‏دانست و علما و فلاسفه را كافر و گمراه و گمراه كننده مى‏شمرد- بر حوزه اسكندريه سنگينى كرد و دستبردها و تاراجها و سوزانيدنهاى متناوب اين كتابخانه بار ديگر بعد از حمله سزار در 48 ميلادى آغازگشت.

از مجموع آنچه گفتيم معلوم شد كه اين كتابخانه را بت پرستان و مشركان تأسيس كردند و مسيحيان آن را از بين بردند، ولى بعد از جنگهاى صليبى ميان مسيحيان و مسلمين كه در حدود دويست سال طول كشيد (قرن پنجم و ششم هجرى) مسيحيان از يك طرف با تمدن و فرهنگ اسلامى آشنا شدند و اين تمدن به آنها آگاهى داد، و از طرف ديگر پس از شكست نهايى از مسلمين سخت كينه مسلمين را در دلهاى خود پختند و به جنگ اعصاب عليه مسلمين دست زدند. آن اندازه عليه اسلام و قرآن و رسول اكرم و مسلمانان شايعه ساختند كه موجب شرمسارى متمدنهاى مسيحى قرون جديده است و مى‏بينيم كه به جبران مافات «عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن» مى‏نويسند. شايعه كتابسوزى‏ها به وسيله مسلمين جزء همين شايعات است كه احياناً برخى از مسلمين نيز از قرن هفتم به بعد بدون اينكه شايعه‏ها را بدانند، به صورت «شايع است» يا «گفته مى‏شود» يا «چنين روايت مى‏شود» در كتابهاى خود منعكس كرده‏اند، غافل از آنكه سازنده شايعه مسيحيان صليبى مى‏باشند و انگيزه‏شان بدنام كردن مسلمين است. و در قرن اخير كه استعمار، برانگيختن احساسات ملى مسلمين را عليه اسلام و مسلمين صدر اول در صدر برنامه خود قرار داده، امثال پورداود اين افسانه را به صورت يك حادثه تاريخى درآوردند و به نقلهايى نظير نقل عبد اللطيف پر و بال دادند و به صورت يك نقل تاريخى به خورد دانش آموزان و دانشجويان بى‏خبر دادند.گذشته از آنچه در نقد سخن عبد اللطيف گفتيم-

كه يك روايت تاريخى بدون ذكر سند و مأخذ و مدرك به هيچ وجه قابل قبول نيست، بويژه كه بعد از ششصدسال اين نقل بى‏سند و بى‏مأخذ مطرح شود و قبلًا احدى از آن ولو بدون سند و مأخذ ذكرى نكرده است و بعلاوه گفتيم از نظر محققان اين مطلب به ثبوت رسيده كه اساساً در موقع فتح اسكندريه به دست مسلمين از كتابخانه چيزى باقى نمانده بود و موضوع از اصل منتفى بوده است-

 ويل دورانت مى‏نويسد: «عمر با عدالت حكومت كرد. قسمتى از مالياتهاى گزاف را به پاك كردن كانالها و تعمير پلها و تجديد معبر آبى كه به روزگار سلف نيل را به بحر احمر مى‏پيوسته بود اختصاص داد و كشتيها از مديترانه به اقيانوس هند راه توانستند يافت. اين معبر آبى بار ديگر به سال 114 هجرى (732 ميلادى) از شن پر شد و متروك ماند.» از فردى كه فكر اجتماعى‏اش در اين سطح بوده است نمى‏توان باور كرد كه كتابخانه‏اى را آتش بزند.

و اما حضرت عمر هر چند مردى خشن بوده است، ولى احدى در هوش و دورانديشى او ترديد ندارد. حضرت عمر براى اينكه همه مسؤوليتها را شخصاً بر عهده نگيرد و بعلاوه از فكر و انديشه ديگران استمداد جويد، معمولًا در مسائل مهم خصوصاً در سياست خارجى حكومتش شورا تشكيل مى‏داد و به مشورت مى‏پرداخت كه در كتب تاريخ مسطور است و به دو نمونه‏اش به تناسب در نهج البلاغه اشاره شده است. در هيچ تاريخى ديده نشده كه حضرت عمر درباره كتابخانه اسكندريه شورايى تشكيل داده باشد و با كسى مشورت كرده باشد. بسيار بعيد است كه چنين تصميمى را بى‏مشورت اتخاذ كرده باشد. بعلاوه، اگر حضرت عمر چنين انديشه‏اى مى‏داشت كه ما با وجود قرآن به هيچ كتاب ديگر احتياج نداريم، قطعاً اين انديشه ديگر را هم داشت كه با وجود مساجد احتياج به معبد ديگر نداريم. پس چرا در قراردادهاى خود كليساها و كنسيه‏ها و حتى آتشكده‏ها را تحمل مى‏كند و بلكه دولت اسلامى را متعهد حفظ و نگهدارى آنها در ازاى شرايط ذمّه مى‏داند؟.

فرضاً حضرت عمرچنين دستورى داده باشد، آيا باورى است كه مردم مسيحى و يهودى اسكندريه بدون هيچ عكس العمل مخالفى آن كتابها را كه محصول فرهنگ و تاريخشان بوده، مانند انبار هيزم تحويل بگيرند و بسوزانند و حتى مخفيانه آن كتابها را درنبرند و مخفى نسازند؟!.

اكنون نوبت آن است كه به نقد سخن ابن خلدون كه درباره خصوص كتابسوزى در ايران سخن گفته است بپردازيم. اگر به اصل عبارت ابن خلدون مراجعه نكنيم و به نقل پورداود در يشتها كه آقاى دكتر معين از آنجا نقل كرده‏اند اعتماد كنيم، بايد بگوييم ابن خلدون كه خود يك مورخ است و او را با عبد اللطيف كه صرفاً يك طبيب است و مى‏خواسته سفرنامه بنويسد يا ابوالفرج كه او نيز طبيب است و يا حاج خليفه فهرست نويس و حتى با قفطى تاريخ الحكما نويس نبايد مقايسه كرد، او خود يك مورخ و مؤلف تاريخ عمومى است، بنابراين اگر به ضرس قاطع اظهار نظر كند ولو مدرك نشان ندهد بايد گفت سند و مأخذى در كار بوده است.

ولى متأسفانه ابن خلدون نيز اظهار نظر نكرده و به صورت فعل مجهول بيان كرده است. او هم سخن خود را با جمله «و لقد يقال» آغاز كرده است (همانا چنين گفته مى‏شود). بعلاوه، ابن خلدون در صدر سخنش جمله‏اى اضافه كرده كه بيشتر موجب ضعف قضيه مى‏شود. او بعد از آنكه طبق اصل اجتماعى خاص خودش (كه مورد قبول ديگران نيست و آن اينكه هر جا كه ملك و عمران گسترش يافته باشد علوم عقلى خواه ناخواه گسترش مى‏يابد) نتيجه مى‏گيرد كه در ايران كه ملك و عمران گسترش عظيم يافته بوده است نمى‏تواند علوم عقلى گسترش نيافته باشد، مى‏گويد:

 «و همانا گفته مى‏شود كه اين علوم از ايرانيان به يونانيان رسيد آنگاه كه اسكندر دارا را كشت و بر ملك كيانى تسلط يافت و بر كتابها و علوم بى‏حدوحصر آنها استيلا يافت و چون سرزمين ايران فتح شد و در آنجا كتب فراوان ديدند، سعد وقاص به عمر نامه نوشت ...».

چنانكه مى‏دانيم اينكه اسكندر از ايران كتابهايى به يونان برده باشد و بعد از فتح ايران به دست اسكندر يونانيان به علوم تازه‏اى دست يافته باشند، مطلبى است‏

كه هيچ تاريخى آن را ياد نكرده است و هيچ اساسى ندارد. آقاى پورداود در اينجا دغلى فرموده، قسمت اول را كه هم مشتمل بر فعل مجهولِ «ولقد يقال» است و هم مشتمل بر داستان مجعول حمل كتب و علوم ايران به يونان است حذف كرده است و به نتيجه گيرى پرداخته است.

مأخذ شايعه‏اى كه ابن خلدون اشاره كرده با مأخذ شايعه كتابسوزى اسكندر على الظاهر دوتاست. شايعه كتابسوزى اسكندريه را مسيحيان ساخته‏اند براى آنكه اين جنايت را از گردن خودشان كه عامل اصلى هستند بردارند و به گردن مسلمين بيندازند، ولى مأخذ شايعه‏اى كه ابن خلدون اشاره كرده است على الظاهر «شعوبيه» اند. خود ابن خلدون نيز خالى از تمايل شعوبى و ضدعربى نيست.

شعوبيان ايرانى شعارشان اين بود: «هنر نزد ايرانيان است و بس». از ظاهر عبارت ابن خلدون شايد بشود استفاده كرد كه مى‏خواسته‏اند مدعى شوند همه علوم يونان از ايران است، در صورتى كه مى‏دانيم اسكندر در زمان ارسطو به ايران حمله كرد و تمدن و فرهنگ يونان در آن وقت در اوج شكوفايى بود.

مطلب ديگر اين است كه آنچه تا كنون از ابن خلدون نقل شده از مقدمه اوست كه كتابى است فلسفى و اجتماعى. تا كنون نديده‏ايم كه اين مطلب را كسى از خود تاريخ او كه به نام العبر و ديوان المبتدأ والخبر است نقل كرده باشد. ابن خلدون اگر براى اين قصه ارزش تاريخى قائل بود، بايد در آنجا نقل كرده باشد.

متأسفانه تاريخ ابن خلدون در اختيارم نيست، ولى اگر چيزى در آنجا مى‏بود بسيار بعيد است كه رندان غافل مانده باشند. اگر چنين مطلبى در خود تاريخ ابن خلدون بود، از آنجا نقل مى‏شد و نه از مقدمه. بايد به خود تاريخ ابن خلدون مراجعه شود.

در مورد كتابخانه اسكندريه، علاوه بر نبودن مأخذ و علاوه بر اينكه ناقلها به صورت فعل مجهول كه نشانه بى‏اعتمادى است نقل كرده‏اند، يك سلسله قرائن خارجى هم بر دروغ بودن قضيه بود، از آن جمله اينكه تاريخ مى‏گويد اين كتابخانه قرنها قبل از اسلام به باد رفته است.

در مورد كتابسوزى ايران نيز برخى قرائن خارجى در كار است. يكى اينكه اساساً تاريخ وجود كتابخانه‏اى را در ايران ضبط نكرده است، برخلاف كتابخانه اسكندريه كه وجود چنين كتابخانه‏اى در سالهاى ميان سه قرن قبل از ميلاد تا حدودچهار قرن بعد از ميلاد قطعى تاريخ است. اگر در ايران كتابخانه‏هايى وجود مى‏داشت، فرضاً سوختن آنها ضبط نشده بود، اصل وجود كتابخانه ضبط مى‏شد خصوصاً با توجه به اينكه مى‏دانيم اخبار ايران و تاريخ ايران بيش از هر جاى ديگر در تواريخ اسلامى وسيله خود ايرانيان يا اعراب ضبط شده است.

ديگر اينكه در ميان ايرانيان يك جريان خاص پديد آمد كه ايجاب مى‏كرد اگر كتابسوزى در ايران رخ داده باشد حتماً ضبط شود و با آب و تاب فراوان هم ضبط شود و آن جريان شعوبيگرى است. شعوبيگرى هر چند در ابتدا يك نهضت مقدس اسلامى عدالتخواهانه و ضدتبعيض بود، ولى بعدها تبديل شد به يك حركت نژادپرستانه و ضدعرب. ايرانيان شعوبى مسلك، كتابها در مثالب و معايب عرب نوشتند و هرجا نقطه ضعفى از عرب سراغ داشتند با آب و تاب فراوان مى‏نوشتند و پخش مى‏كردند؛ جزئياتى از لابلاى تاريخ پيدا مى‏كردند و از سير تا پياز فروگذار نمى‏كردند.

اگر عرب چنين نقطه ضعف بزرگى داشت كه كتابخانه‏ها را آتش زده بود خصوصاً كتابخانه ايران را، محال و ممتنع بود كه شعوبيه كه در قرن دوم هجرى اوج گرفته بودند و بنى العباس به حكم سياست ضداموى و ضدعربى كه داشتند به آنها پروبال مى‏دادند درباره‏اش سكوت كنند، بلكه يك كلاغ را صدكلاغ كرده و جار و جنجال راه مى‏انداختند، و حال آنكه شعوبيه تفوّه به اين مطلب نكرده‏اند و اين خود دليل قاطعى است بر افسانه بودن قصه كتابسوزى ايران.

سخن ما درباره كتابسوزى ايران و اسكندريه به پايان رسيد. خلاصه سخن اين شد كه تا قرن هفتم هجرى يعنى حدود ششصدسال بعد از فتح ايران و مصر، در هيچ مدركى (چه اسلامى و چه غيراسلامى) سخن از كتابسوزى مسلمين نيست. براى اولين بار در قرن هفتم اين مسأله طرح مى‏شود. كسانى كه طرح كرده‏اند اولًا هيچ مدرك و مأخذى نشان نداده‏اند و طبعاً از اين جهت نقلشان اعتبار تاريخى ندارد، و اگر هيچ ضعفى جز اين يك ضعف نبود، براى بى‏اعتبارى نقل آنها كافى بود.

تازه همه آنها به استثناى ابوالفرج و قفطى وجود شايعه‏اى را بر زبانها روايت كرده‏اند نه وقوع حادثه را، و در شريعت روايت و قانون نقل تاريخى، هرگاه مورخ به جاى نقل حادثه‏اى، «بر سر زبانها بودن» آن حادثه را نقل كند، يعنى به جاى آنكه‏بگويد چنين حادثه‏اى واقع شده بگويد «گفته مى‏شود چنين حادثه‏اى واقع شده» نشانه اين است كه حتى خود گوينده اعتمادى به وقوع آن حادثه ندارد.

و بعلاوه، نقلهاى قرن هفتم كه ريشه و منبع ساير نقلهاست يعنى نقل عبد اللطيف و ابوالفرج و قفطى در متن خود مشتمل بر دروغهاى قطعى است كه سند بى‏اعتبارى آنهاست.

و علاوه بر همه اينها، چه در مورد ايران و چه در مورد اسكندريه قرائن خارجى وجود دارد كه فرضاً اين نقلها ضعف سندى و مضمونى نمى‏داشت، آنها را از اعتبار مى‏انداخت.

ممكن است براى خواننده محترم اين تصور پديد آيد كه ما درباره اين مطلب به اطناب سخن رانديم و كار نقد را به اسراف كشانديم، همين مختصر كه در اينجا گفته شد كافى بود و حداكثر اندكى بيشتر تفصيل داده مى‏شد.

تصديق مى‏كنم كه اگر قصه كتابسوزى صرفاً به عنوان يك حادثه تاريخى در محيط تحقيق بخواهد بررسى شود نيازى به اينهمه تفصيل ندارد، اما خواننده محترم بايد توجه داشته باشد كه اين داستان را از محيط تحقيق و جوّ بررسى علمى خارج كرده و از آن يك «سوژه» براى «تبليغ» ساخته‏اند. براى محققين بى‏طرف اعم از مسلمان و غيرمسلمان، بى اساسى اين داستان امرى مسلّم و قطعى است ولى گروههايى كه به نوعى خود را در تبليغ اين قصه ذى نفع مى‏دانند دست بردار نيستند، كوشش دارند از راههاى مختلف اين داستان را وسيله تبليغ قرار دهند. تبليغ كتابسوزى در ايران و در اسكندريه تدريجاً به صورت يك «دستور» و يك «شيوه حمله» درآمده است.

///تهیه وتنظیم:{محمد سیف پناهی}

برگرفته ازکتاب

{خدمات متقابل اسلام و ایرانیان}تآلیف:دکترمرتضی مطهری

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آپلود عکس" alt="بی گناهی یزید بن معاویه در شهادت حضرت حسین رضی الله عنه" title="بی گناهی یزید بن معاویه در شهادت حضرت حسین رضی الله عنه" width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">بی گناهی یزید بن معاویه در شهادت حضرت حسین رضی الله عنه
    سه شنبه 28 مهر 1394
    آپلود عکس" alt="زرتشت_پیامبر دروغین ایران باستان" title="زرتشت_پیامبر دروغین ایران باستان" width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">زرتشت_پیامبر دروغین ایران باستان
    پنجشنبه 16 مهر 1394
    آپلود عکس" alt="جاهلیت نو ظهور پشت نقاب پیشرفت؟!" title="جاهلیت نو ظهور پشت نقاب پیشرفت؟!" width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">جاهلیت نو ظهور پشت نقاب پیشرفت؟!
    شنبه 17 مرداد 1394
    "" alt="دوستان حتما این کتاب را تهیه کنید..." title="دوستان حتما این کتاب را تهیه کنید..." width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">دوستان حتما این کتاب را تهیه کنید...
    پنجشنبه 03 اردیبهشت 1394
    نظرسنجی
    وبلاگ تا چه اندازه میتوانددر حال و اینده رضایت شما را جلب کند
    ندای وبلاگ

    ما با افتخار اعلام میکنیم

    که مدیران ونویسندگان این

    وبلاگ همیشه و با جان و دل

    وفادار و پایبند به تمام اصول و قوانین

    مذاهب اربعه و خصوصا مذهب والای شافعی

    میباشد.

    لذادست یاری به سوی تمام هم

    اندیشان دراز میکنیم تا در هر مطلب و

    مشکلی ما را از راهنمایی خودشان محروم

    نفرمایند.

    خواهشمندیم ما را فقط در دایره ی مذهب حضرت

    شافعی رضی الله عنه راهنمایی یا رفع اشکال نمایید.

    حتما بخوانید

    یک شخصی گفت:الله اکبر

    بعد گفت:لااله الاالله محمدرسول الله

    بعد گفت:سبحان الله وبحمده سبحان الله العظیم

    بعد گفت:لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

    این شخص70000نیکی را بدست آورد.

    این شخص خود شما هستید.

    مبارکتان باد.

    آمار سایت
  • کل مطالب : 325
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 253
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 287
  • بازدید ماه : 406
  • بازدید سال : 629
  • بازدید کلی : 41,600
  • کدهای اختصاصی

    سنت

    سنت یعنی تبدیل عادت

    به عبادت

    آن هم فقط با داشتن

    قصد آن سنت

    مثلا:همه انگشتر دارند

    اما به قصد تبعیت

    از عمل پیامبر همان عادت شما

    تبدیل 

    به عبادت میشود.

    به همین سادگی.

    دومین سالگرد وبلاگ اهل سنت وجماعت دهگلان

    دو سال از ایجاد وبلاگ اهل سنت و جماعت دهگلان میگذرد.

    از تمامی دوستان خواهشمندیم که با نظرات خود ما را در راه پیشرفت بیشتر یاری کنند.